و تنها عشق خداست....

 
عکس زیبا و آرامش بخش
 

آموخته ام که خدا عشق
و تنها عشق خداست 
آموخته ام وقتی ناامید میشوم

خدا با تمام عظمتش 
عاشقانه انتظار میکشد تا دوباره به رحمتش امیدوار شوم
آموخته ام اگر تا کنون به آنچه که میخواستم نرسیدم
خدا برایم بهترش رو اماده کرده
.
.

آموخته ام که زندگی سخت است
ولی من از او سخت ترم
.
چون خدا را دارم!!!
 

 

ادامه →

او خیلی نزدیک تر از تصورت است....

گاهی از نردبان بالا می رویم تا دستان خدا را بگیریم

غافل از اینکه خدا همان پایین ایستاده و نردبان را گرفته است تا ما نیفتیم…

 

 

روزقیامت نیکی هایمان را به محبوب ترین فرد زندگیمان نخواهیم داد اما مجبور می شویم همان نیکی ها را به کسی بدهیم که از اومتنفر بودیم وغیبتش را کردیم !!!

گناه مخصوصاً حقّ الناس اوج حماقت است نه زرنگی، زرنگی بندگی خداست.

 

ادامه →

سمت خدا....

در سمت توام
 
دلم باران
 
دستم باران
 
دهانم باران
 
چشمم باران
 
روزم را بابندگے تو پاگشا می کنم
 
هراذانے که می وزد پنجره ها باز می شوند
 
یاد تو کوران می کند
 
هراسم تو را که صدا می زنم
 
ماه دردهانم هزار تکه می شود
 
کاش من همه بودم 
 
با همه دهان ها تو راصدا می زدم
 
کفش هاے ماه را به پا کرده ام
 
دوباره عازم توام
 
تا بوے زلف یار در آبادے من است
 
هرلب که خنده اے کند از شادے من است
 
زندگـــے بـاتـــوستـــــــــــ . . .
 
 
زندگـــے همین حـالاستـــ . . .
 
لطفا کمی منتظر بمانید تا این تصویر نمایش داده شود. با تشکر: نسیم آرامش
 
 
چرا نباید دوست دختر داشته باشیم؟
 
حاج‌آقا گفت دوست‌دختر داشته باش!!
 
پسر جوان: سلام حاج آقا، ببخشید مزاحم شدم. می‌شه یه سؤال خاص بپرسم؟
 
حاج آقا: سلام عزیزم، بپرس.
 
پسر جوان: دوست دختر اشکال داره؟
 
حاج آقا: نه خیلی هم خوبه. اگه دختردختر خوبی سراغ داری از دستش نده.
 

ادامه →

یادت باشد که...

یادمان باشد پیمانى راکه در طوفان با خــــدا مى بندیم
 

 

در آرامــش فـرامـوش نکنیم . . .
 
 
لطفا کمی منتظر بمانید تا این تصویر نمایش داده شود. با تشکر: نسیم آرامش
 
 
 
 
سه داستان کوتاه فوق العاده:
 
روزی تمام روستایی ها تصمیم گرفتند تا برای بارش باران دعا کنند در روزی که همگی برای دعا جمع شده بودند تنها یک پسر یچه با خود چتری داشت
 
این یعنی ایمان
 
یک کودک یک ساله ای را تصور کنید زمانی که شما او را به هوا پرتاب می کنید او میخندد چرا که او میداند شما او را خواهید گرفت
 
این یعنی اعتماد
 
هر سب که ما به رختخواب میرویم هیچ اطمینانی نداریم که فردا صبح زنده بر میخیزیم با این حال ساعت را برای فردا کوک میکنیم
 
این یعنی امید

ادامه →

اگه خدا بهم پشت کنه....

 

لطفا کمی منتظر بمانید تا این تصویر نمایش داده شود. با تشکر: نسیم آرامش

 
دانشجویی به استادش گفت:
 
 استاد! اگر شما خدا را به من نشان بدهید عبادتش می کنم و تا وقتی خدا را نبینم او را عبادت نمی کنم.
 
  استاد به انتهای کلاس رفت و به آن دانشجو گفت: آیا مرا می بینی؟
 
 دانشجو پاسخ داد: نه استاد! وقتی پشت من به شما باشد مسلما شما را نمی بینم.
 
 استاد کنار او رفت و نگاهی به او کرد و گفت: تا وقتی به خدا پشت کرده باشی او را نخواهی دید!
.
.
.
.
موندم اگه خدا یه لحظه پشت كنه بهم چی میشه...

ادامه →

با من تماس بگیر خدایا!

 

 

لطفا کمی منتظر بمانید تا این تصویر نمایش داده شود. ارادتمند: نسیم آرامش
 
هر روز
 
شیطان لعنتی
 
خط های ذهن مرا
 
اشغال می کند
 
هی با شماره های غلط، زنگ می زند،‏ آن وقت
 
من اشتباه می کنم و او
 
با اشتباه های دلم
 
حال می کند
 
***
دیروز یک فرشته به من می گفت:
 
تو گوشی دل خود را
 
بد گذاشتی
 
آن وقت ها که خدا به تو می زد زنگ
 
آخر چرا جواب ندادی
 
چرا بر نداشتی؟
 
***
یادش به خیر
 
آن روزها
 
مکالمه با خورشید
 
دفترچه های ذهن کوچک من را
 
سرشار خاطره می کرد
 
امروز پاره است
 
آن سیم ها
 
که دلم را
 
تا آسمان مخابره می کرد
 
***
 
با من تماس بگیر، خدایا
 
حتی هزار بار
 
وقتی که نیستم
 
لطفا پیام خودت را
 
روی پیام گیر دلم بگذار.
 
 
سروده ی: خانم عرفان نظرآهاری
 
از کتاب: روی تخته سیاه جهان با گچ نور بنویس
 
انتشارات: نور و نار

 

 

 

ادامه →

شیطان و نمازگذار....

 

لطفا کمی منتظر بمانید تا این تصویر نمایش داده شود. ارادتمند: نسیم آرامش

 

« مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند . لباس
 
پوشید و راهی خانه خدا شد . در راه به مسجد ، مرد زمین خورد و
 
لباس هایش کثیف شد . او بلند شد ، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت . مرد
 
لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد . در راه به مسجد
 
و در همان نقطه مجدداً زمین خورد ! او دوباره بلند شد ، خودش را پاک کرد و به خانه
 
برگشت . یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا
 
شد . در راه به مسجد ، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید
 
. مرد پاسخ داد : من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین
 
افتادید . از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم . مرد اول از او بطور فراوان
 
تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می
 
دهند . همین که به مسجد رسیدند ، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست می کند تا
 
به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند . مرد دوم از رفتن به داخل
 
مسجد خودداری می کند . مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً
 
همان جواب را می شنود . مرد اول سوال می کند که چرا او نمی
 
خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند . مرد دوم پاسخ داد : من شیطان هستم . مرد
 
اول با شنیدن این جواب جا خورد . شیطان در ادامه توضیح می
 
دهد : من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم
 
. وقتی شما به خانه رفتید ، خودتان را تمیز کردید و به راهمان
 
به مسجد برگشتید ، خدا همه گناهان شما را بخشید . من برای بار دوم باعث زمین
 
خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه
 
نکرد ، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید . به خاطر آن ، خدا همه گناهان افراد
 
خانوادهات را بخشید . من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن
 
شما بشوم ، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید . بنابراین ، من سالم
 
رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم »
 
 

 « نتیجه اخلاقی داستان »

« کار خیری را که قصد دارید انجام دهید به تعویق نیاندازید . زیرا هرگز نمی دانید چقدر
 
اجر و پاداش ممکن است ازمواجه با سختیهای در حین تلاش به
 
انجام کار خیر دریافت کنید . پارسائی شما می تواند خانواده و قومتان را بطور کلی
 
نجات بخشد . این کار را انجام دهید و پیروزی خدا را ببینید »

ادامه →

رویای نیمه شب....

 

لطفا کمی منتظر بمانید تا این تصویر نمایش داده شود. ارادتمند: نسیم آرامش

دیشب رؤیایی داشتم. خواب دیدم بر روی شن ها راه می روم، همراه با خود خداوند و بر روی پرده ی شب.
 
تمام روز های زندگی ام را همانند فیلمی بر روی پرده، می دیدم.
 
همانطور که به گذشته ام می نگریستمروز به روز از زندگانی ام را، دو رد پا بر روی پرده ظاهر شد. یکی مال من دیگری از آن خداوند.
 
راه ادامه یافت تا تمام روزهای تخصیص یافته به من، خاتمه یافت.
 
آنگاه ایستادم و به عقب نگاه کردم، در بعضی جاها فقط یک رد پا وجود داشت و اتفاقا آن روزها، مطابق با سخت ترین روزهای زندگی من بود!
 
روزهایی با بزرگترین رنج ها، ترس ها، دردها و...
 
آنگاه از خداوند پرسیدم: خداوندا! تو گفتی که در تمام ایام زندگی با من خواهی بودو من هم پذیرفتم که در تمام ایام زندگی با تو باشم.
 
خواهش می کنم به من بگو چرا در آن لحظات سخت و دشوار مرا تنها گذاشتی؟
 
خداوند پاسخ داد :بنده ی من! به تو گفتم در تمام سفر زندگی با تو خواهم بود و هرگز تو را تنها نخواهم گذاشت، نه حتی برای لحظه ای و چنین نیز نکردم!
 
در آن روز هایی که فقط یک رد پا بر روی شن ها می دیدی، این من بودم که تو را به دوش می کشیدم.
 

ادامه →